احساسات متناقض بعد از 16 شب دوری از خانه مادری

ساخت وبلاگ

هیچوقت دنیای آدم بزرگ ها رو دوس نداشتم، جایی که باید مسئولیت تمام و کمال زندگی خودت و انتخاب هات رو به تنهایی به دوش بکشبی.. جایی که هر بار باید بپذیری که زندگی همینه و یاد بگیری از خط پذیرش بیرون نزنی.. هربار با هر اتفاقی باید به خودت تلنگر بزنی که زندگی جز این بالا و پایین ها نیست..

توی خونه خودم نشستم در حالیکه نه هنوز جشن عروسی برگزار شده و نه ماه عسلی رفتم.. در بالکن بازه و باد ملایمی که میاد داره موهای من، پرده و شعله شمع رو تکون میده.. تلوزیون روشنه ولی صداشو قطع کردم و فقط صدای حرکت ماشینا شنیده میشه..

بارها این لحظات رو برای خودم تصور کرده بودم، این تو خونه ی خودم بودنو، این باد ملایم و این سکوت و آرامش رو.. پس الان چرا خوشحال نیستم؟ چرا هرچقدر بزرگتر میشیم سقف جایی که هستیم هرچقدر هم که بلند باشه برای قدمون کوتاه میشه؟

یادم میفته به همین دوسال پیش که یه اتاق 12 متری صورتی داشتم و چقدررر عاشقش بودم و فکر میکردم حتی دوست ندارم که عوضش کنم.. بعدها که عقد کردم و اتاقم رو با اتاق قبلی خواهر بزرگه عوض کردمو کلی جای بیشتر و خوشکلتر و دلبازتر داشتم با خودم گفتم که چطور اون همه سال های جوونیمو تو اون اتاق تنگ صورتی دووم آوردم!!!! و کاملاً یادمه که چقدر باهاش خوشحال بودم.. درست مثل الان که توی خونه خودم نشستم و با اینکه خیلی مونده تا کاملاً خونه بشه و تازه امروز اومدن پرده رو نصب کردن و هنوز روی زمین غذا میخوریم.. اما امشب وقتی رفتم خونه ی مامانم و به اتاق قشنگم که هنوز همه چیزش سرجاشه سر زدم میتونم بگم که نصف حس قبل رو هم نداشتم و چقدر یهو ترسیدم.. از زندگی.. از سقفر خواسته ها و از اینکه به هرچی برسی بازم کمه و مطمینم که مقصدی برای خواسته هامون وجود نداره و همش مسیره ولی حالا کی میخواد به این حرفا عمل کنه و لذت ببره و سخت نگیره و فلان..

امروز شد 16 شب که تو خونه خودمونیم، البته که پشت هم نبودن و وقتی سام سرکاره من میرم خونه مامانم همچنان ولی با وجود تمام پرونده های باز زندگیمون امشب وقتی برای اولین بار سام رو تنها گذاشتم و رفتم مامانم اینا رو بعد از 4-5 روز ببینم دیدم به اونجا تعلق ندارم.. نمیدونم حسم رو چجوری بگم.. اون کشش خونه مادری سرجاشه ولی همه چیز به این زودی تغییر کرده و تو ذهن من قرار نبود اینجوری باشه.. روزای اول دل کندن خیلی سخت بود.. با اینکه میدونستم قراره نصف اینجا نصف اونجا باشم اما خیلی زیاد سختم بود اما هر روز که میگذره پیوندم با این خونه که اسمشو نور گذاشتم بیشتر میشه و از اتاق قشنگ خونه مادری بیشتر فاصثله میگیرم.. اون احساس تعلق و آرامش رو دیگه اونجا ندارم و دوست دارم که تهش به خونه خودم منتهی بشه.. این آدمیزاد عجیب و غریب هر روز در حال پوست انداختنه..

24 فروردین درست 35 روز بعد از قولنامه ی خونه اولین شبی بود که تو این خونه موندیم و در واقع شروع واقعی زندگی مشترکمون بود اما تو همین مدت کم خیلی حس ها در من تغییر کرده.

هرچی جلوتر میرم بیشتر احساس تنهایی میکنم، حس میکنم چیزهایی که من ذوقشون رو دارم برای بقیه شاید جالب نباشه و حرفی نمیزنم.. یا مسائلی که ناراحتم میکنه رو این روزا کسی رو ندارم که در لحظه باهاش درد و دل کنم که آروم بشم و دلمو میخورن اینجوری..

هر روز بیشتر تو دنیای خودم غرق میشم و این داره ترسناک میشه، نمیدونم شاید لازمه زندگی همین باشه...

سام خیلی وقته که رفته توی تخت، منم برم بخوابم که اینقدر ذهنم آشوب و پر از فکرای مختلفه که مطمئنم بعد که نوشته مو بخونم خودمم نمیفهمم چی نوشتم.

خدایا غر میزنم ولی بی نهایت شکرگزارتم هستم

یا حق

+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 3:34 توسط لی لی  | 

زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 39 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 18:11