یه خبر خوب بعد از مدتها

ساخت وبلاگ

از شدت هیجان و ذوق و استرس قلبم جمع شده

پنج شنبه ی افتضاحی داشتیم، چنان دعوایی کردیم که خدا داند و بس :) البته تا شب جمع شد و به آشتی و معذرت خواهی ختم شد اما آقا نگم از جمعه..

بعد از عروسی کل خونواده به ما وعده ی پاگشا کردن دوباره دادن، مام سفت چسبیدیم قولاشونو و جمعه نوبت مامی بود که اولین نفر محسوب میشد.

صبح جمعه ما بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و هرکس یه گوشه نشست پای لپ تاپش در حال بررسی موارد مناسب دیگر جهت اپلای کردن. من که دانشگاه جوابمو داده بود و گفت که بهت قرارداد میدیم نهایتاً تا اواسط ژانویه و برنامه کلاساتم آماده که شد میفرستیم برات، پس تکلیف من معلوم بود.

آها راستی پنج شنبه صبح قبل از دعوا با سام رفتیم شهر نزدیکمون و من قرار بود موهامو پروتئین* تراپی کنم که محقق نشد چون که اوضاع موهام خیلی داغان بود و باند* فیو*ژن انجام دادن و گفتن این کار رو یک ماه ادامه بده و بعد بیا که ببینیم آیا میشود اتو* کشی کرد برات یا نه و اگه با این وضعیت برات موهاتو اتو*کشی کنیم بیشتر آسیب میبینه. خلاصهههههه ما که پنج شنبه بعدش دعوامون شد و من چیزی از جزئیاتی که برای موهام انجام دادن برای سام تعریف نکردم اماااااا همین لحظه ای که بهتون میگمممم که جمعه بوددد و هرکس پای لپ تاپ خودش در دنیای دانشگاههای مختلف غرق بود من همزمان داشتم تعریف میکردم که آره اینکارو کردن اونکارو کردن که دیدم سام فقط داره با چشمای گرد شده به لپ تاپ نگاه میکنه و اصلاً اهمیتی به حرفای من نمیده.. اومدم غر بزنم که یهو لپ تاپو ول کرد روی مبل، بلند شد و گفت بیا ببین این چی میگه؟! من متعجب نگاش کردم که چی میگی؟؟ گفت لپ تاپ رو بردارر.. آقاااااا من لپ تاپو نگاه کردم و دیدم بلهههههههه ایمیل دانشگاه اومده و سام در دانشگاهی که اخیراً من براش اپلای کرده بودم قبول شدهههه اینقد جیغ زدیمو گریه کردیم پریدیم اینور اونور خونه که نمیدونییییی..

از این بهتر نمیشد خدایا شکرت..

به هیچ کس جز خواهری هم نگفتیم، سام که مستقیم رفت زیر دوش و از هیجان داشت سکته میکرد. منم فقط پشت هم گوشی خواهری رو میگرفتم و به محض اینکه جواب داد با گریه براش توضیح دادم و اونم فقط گریه میکرد. این چیزا رو کسی درک میکنه که کلی انتظار کشیده باشه مثل ما و الان دیگه وقت رفتنش باشه و هی به هر دلیلی نشه.. بماند که هنوز داستان های سفا*رت مانده و استرس اون ها مارو سرو*یس خواهد کرد. :)

بعدشم که خوشحال و شاد و خندون با موزیک بله بله ی -طو-فان رفتیم خونه مامی جون پیش کل خونواده و غذاهای خوشمزه خوردیمو من با بچه های خواهری عششش کردمو از تک تک لحظه هام لذت بردم تا آخر شبم اونجا موندم و بعدشم اومدم خونه، دوش آب گرم و لالا

خیلی خیلی روز خوب و پر انرژی ای بود و خدا رو بابتش بی نهایت شکرگزارم.

امیدوارم که همه چی خیلی خوب و عالی پیش بره و همه چیز روی روال باشه برامون

خبرای جدید رو میام مینویسم چون باید اینجا بمونن حس و حال این روزا.

التماس دعا

+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۲ ساعت 9:23 توسط لی لی  | 

زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 14:30