سام رفت.

ساخت وبلاگ

سرم رو به شونه ش تکیه دادم و همزمان که با کری آن ش به سمت گیت حرکت میکرد باهاش میرفتم. با همه خداحافظی کرده بود، مامانم حسابی توی بغلش گریه کرد، خواهراشم همینطور.. ناها و خواهری هم خیلی گریه کردن.. حتی عمه ها.. عشق مهربون و دوست داشتنی من بین همه محبوبه.. رسیدیم به گیت اصلی که دیگه باید جدا میشدیم. تمام بدنم منقبض بود.. یه صف کوتاه بود و بعدش سام باید میرفت سالن اصلی و کم کم سوار هواپیما میشد. وقت خداحافظی بود، برگشت رو به من.. من دیگه چشمام هیچی به جز اون نمیدید، تمام توانمو توی دستام جمع کردم، انداختم دور گردنش و سفت ترین حالت ممکن بغلش کردم، سرمو روی شونه ش گذاشتم و از ته قلبم باهاش خداحافظی کردم. صدای گریه م تمام فرودگاه رو برداشته بود ولی هیچ چیزی برام ارزشمند تر از این لحظه نبود. هیچی هم وزن عشقی که توی قلبامون هست هیچوقت هیچ جا ندیدم. صدای سام رو توی گوشم بریده بریده میشنیدم که میگفت زود همدیگه رو میبینیم.. یادم نیست چند دقیقه توی اون حالت موندم، چند دقیقه با صدای بلند گریه کردم و چند دقیقه در محکم ترین حالت ممکن بغلش کرده بودم اما بعدش با صورتی که خیس اشک بود و ریملی که چیزی ازش نمونده بود به چشماش نگاه کردم و با لبخند گفتم حالا برو... نگاهمون تا در آخر گره خورده بود، سام گاهی به بقیه نگاه میکرد و براشون دست تکون میداد اما من فقط قدم هاشو به سمت گیت خروج میشمردم و از خدا میخواستم قلبمو آروم کنه.

وقتی از درب آخر خارج شد خواهری اومد نزدیک و سیر دلم توی بغل اونم گریه کردم.. این گریه ها کمکم کرد که الان محکم باشم. که الان بتونم دووم بیارم. هیچکدوم فکر نمیکردیم اینقدررررر سخت باشه. اما سخته. خیلی سخت. خداروشکر با فیس*تایم و آی*مسیج به راحتی باهم در تماسیم و اینجوری دوری کمتر حس میشه.

بعد از اون حجم از گریه و بیقراری صورتمو پاک کردم و به جمع ملحق شدم. هرکس به نوبه خودش اومد نزدیک و باهام همدلی کرد و همه یکصدا میگفتن که کمکی خواستی روی ما حساب کن که دمشونم گرم. الان میفهمیم چه دایره ی امن و خالصی دورمون داریم و این خیلی برای جفتمون ارزشمنده. توی دنیای ماشینی و بی مهر این دوره و زمونه بسیار قدردانشون هستیم. بعد از صحبتای آخر یکی یکی رفتن و من هم برگشتم به سمت ماشینی که با سام اومده بودم و حالا تنها باید میرفتم. قوی بودم. به دخترعمه گفتم وصل شو و موزیک بذار. شب رفتم خونشون و فیلم عروسی رو هم براشون گذاشتم. خوشحال بودم در حالیکه ترسیده بودم. همش میگفتم الان داغم نمیفهمم چه روزایی در انتظارمه.

فرداش برگشتم شهر خودمون و تا امروز تقریباً بیشتر وقتمو با خونواده و بچه های خواهرم پرکردم. از امروز میخوام برگردم خونه خودم و بقیه کارتن ها رو تا جایی که میتونم جمع کنم. امیدوارم هرچه سریعتر خونه جدید رو تحویل بدن و من وارد فضای جدیدی بشم که با سام خاطره ای ندارم و اینجوری راحت تر میتونم با تنهاییم کنار بیام.

امروز شد 6 روز که سام رفته. یه خونه موقت یک ماهه گرفته بود که 20 روز دیگه ش مونده و الان دغدغه ش به شدت خونه پیدا کردنه. روزای اول چشماش خیلی بی فروغ بود و چندبار هم تا منو میدید میزد زیر گریه ولی الان خیلی بهتره و کم کم داره به خودش مسلط میشه. به من میگه ای کاش منم مثل تو گریه میکردم که الان اینقد خودمو نخورم. ولی جفتمون قول دادیم که هروقت گریمون گرفت گریه کنیم. ناراحت بودیم به خودمون زمان بدیم و اجازه بدیم احساساتمون بیرون بیان تا فشار کمتری رو متحمل بشیم.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 13:58 توسط لی لی  | 

زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 3 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:12