داستان 1: خونه

ساخت وبلاگ

با صدای نفس های خودش بیدار شد، نفس های سنگینی که توی گوشش صدا می داد. پلک هاش رو به سختی از هم باز کرد. تصویر روبرو که تار دیده میشد پنجره ای بود با پرده های کشیده، پرده هایی که در نظرش متعلق به مکان های عمومی یا زندگی های موقت بودن، پرده هایی که اصلاً حس زندگی نداشتن. کی پرده های کرکره ای رو اختراع کرده بود؟ نوارهای بلند کرم با برگ های پاییزی نارنجی.. انگار تولیدکننده ها تمام تلاششون رو کرده بودن که طرح های متفاوتی برای سلیقه های مختلف تولید کنن و پای این پرده های لعنتی رو به خونه ها باز کنن تا جایگزین مدرن تری برای پرده های حریر بشن که پر بودن از حس زندگی.. اما اینجا که خونه نیست! محل کاره.. چرا اینقدر توی مغزش غر زده بود؟ نور نارنجی ای که از پشت پرده زور میزد تا بیاد تو دفتر رو نگاه کرد، با خودش گفت چرا این پرده ها اینقدر من رو به فکر بردن؟ چرا بهم حس موقتی بودن دادن؟

یه خونه بزرگ خالی اومد توی ذهنش.. یه خونه بی روح خاکستری، فرش های بزرگی کف زمین پهن شده بود اما باز هم حجم زیادی از فضا رو موکت ها پر کرده بودن، موکت های خاکستری! هیچ وسیله اضافی نبود.. هیچ چیز به معنای واقعی کلمه، پنجره های کوچیک با پرده های کرکره ای کرم ساده.. تو اتاق دیگه ای به نام پذیرایی یک دست مبل بود، مبل های سبز مخمل با طرح ابرو بادی ، سبزش تیره بود، خوب به یاد میاورد. چقدر رنگ مبل ها تمام اون سال ها در نظرش زیبا بود! و یک میز، یک میز گرد کوچک چوبی با پایه های فلزی.. تولدهای احتمالی توی اتاق پذیرایی برگزار میشد و روی اون میز کیکی که حتماً مامانش درست کرده بود و ساده ترین نوع ممکن بود سرو میشد، شمع ها اونجا فوت میشد و البته رقص، گاهی موزیکی پخش میشد تا صاحب تولد یه رقص انفرادی معذب هم داشته باشه. نبودن هیچ وسیله ی اضافه ای و تخت هایی که به سبک آسایشگاه کنار هم چیده شده بودن تو اتاق تا اتاق خواب بچه ها باشه باعث شدن هرگز توی اون خونه احساس خونه بودن نداشته باشه.. خونه های موقتی که مامانش هیچ کارتنی رو باز نمیکرد تا هرچه سریعتر بتونن جابجایی بعدی رو داشته باشن.. همیشه خونه داشتن، از وقتی به دنیا اومده بود خونه داشتن، توی خونه قشنگی پر از گل و گیاه های محبوب مادر به دنیا آمده بود، خونه ای که حتی الان با دیدن عکس های بچگیش باعث میشه ته دلش گرم بشه و با اینکه هیچ خاطره واضحی از اونجا یادش نیست میدونه که روزهای خیلی خوبی توی اون خونه داشته، عکس کودک دو- سه ساله ای که با سرهمی سفید کنار درخت سیب مصنوعی ایستاده و خندیده تا ازش عکس بگیرن گواه روزهای خوب اون خونه ست براش.. اما اون روزها وقتی فقط 5-6 سال داشت به خونه های بی روح زیادی جابجا شد که نقطه اشتراک همشون پرده های کرکره ای کرم رنگ بود، پرده های موقتی.. تا پدر و مادر بتونن برای آینده بچه هاشون کاری کرده باشن و یک خونه رو به دو و دو تا رو به سه تا تبدیل کنن.. پس خونه های بزرگ بی روح، یک اتاق پر از کارتن های باز نشده و پرده های کرکره ای، برنامه چندساله پدر و مادر بودن برای تامین آینده همین بچه ای که تمام اون عنصرها براش نماد زندگی موقت بودن، نماد جایی که هنوز خونه نیست..

از جاش بلند شد موبایلشو نگاه کرد و با دیدن ساعت فهمید که نیم ساعتی که قرار بود ساعت استراحتش باشه به نشخوار فکری گذشته.. از اتاق بیرون رفت در حالی که با خودش فکر میکرد هرگز نمیذارم فرزندم تا وقتی کنار من هست حس موقتی زندگی کردن رو تجربه کنه حتی اگر موقت باشه براش اونجا رو خونه میکنم!! جایی که دلش گرم و خوش باشه و بعدها به خوبی ازشون یاد کنه، مثلاً بگه اون خونه ای که یک دیوارش پر از نقاشی های من بود یا همون خونه ای که اتاقمو خودم رنگ کردم و پرده پنجرش حریر آبی بود..

فکر کرد ذهن آدمیزاد پر از چاله هاییه که تا توشون نیفته نمیتونه بفهمه چقدر عمیقن و چه تاثیری روی ناخوداگاهش دارن.. ولی حالا مطمین بود هر لحظه زندگی علی الخصوص در کودکی چقدر ارزشمند و تاثیرگزاره، شاید این کمکش میکرد تا بعدها اگر روزی مادر شد تصمیم های بهتری بگیره حتی اگر مثل باز کردن کارتن ها و دوباره جمع کردنشون سخت باشه.

+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۲ ساعت 14:27 توسط لی لی  | 

زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:16