داستان۲- پناه کودکی

ساخت وبلاگ

مثل همیشه سر اینکه کی در رو باز کنه داشت دعواشون میشد؛ با سرعت پرید تو حیاط دمپاییاشو پاش کرد و دوید سمت در ورودی خونه. حیاط نسبتاْ بزرگی داشتن؛ یه دوچرخه شماره بیست قرمز رنگ کنار دیوار پارک بود. دوچرخه ای که هنوز وقتی بهش فکر میکنه باد میپیچه تو موهاش و خودش رو در حال رکاب زدن و بالا پایین کردن محله بچگیش تصور میکنه.. عجب تصویر پر رنگی از اون روزها توی ذهنش هست.

در حالیکه تمام قدرتش رو تو پاهاش جمع کرده بود تا زودتر از برادرش به در حیاط برسه در رو باز کرد. دوتا مرد یه شکل با قدکوتاه و موهایی که کج روی پیشونیشون رها شده بود جلوی در ایستاده بودن. کسایی که بارها توی زندگیش دیده بودشون. همیشه از دیدنشون خوشحال میشد اما این بار مضطرب و ناراحت بودن, خیلی ناراحت.. صورت مغمومشون اجازه نداد به جز سلام چیز دیگه ای بهشون بگه, یکی از مردها با وجود قد کوتاه مجبور شد خم بشه تا بتونه صورت دخترک رو ببوسه و بعد دستی به سرش کشید!! کاری که قبلاْ هیچوقت نکرده بود, دخترک سرش رو بالا آورد تا سر در بیاره چه اتفاقی افتاده.. اما با صورت خیس دایی مواجه شد.. چند کلمه با آه و اشک زیر لب زمزمه کرد و بعد به سمت حیاط و بعدتر داخل خونه رفت. دخترک با صورت مبهوت دم در خشکش زده بود. فقط چند دقیقه بعد، قبل از اینکه بره داخل خونه دید که مادر سراسیمه به سمت ماشینی رفت که اون ها باهاش اومده بودن و هرسه باهم رفتن. دایی ها با تمام تلاشی که در جهت کنترل خودشون داشتن همچنان گریه میکردن, مادر رو اما یادش نیست، بعد ها اما فهمید مادر هم در اون لحظه نمیدونست برای همیشه تنها شده..

یک چیزی سرجاش نبود. هوا گرم و عجیب بود. دخترک خوب یادشه که گوش هاش کیپ شده بودن و اضطراب که البته اون موقع اسمش رو نمیدونست تمام وجودش رو فرا گرفته بود. دلش انگار می لرزید و دوست نداشت فکر کند. فقط یک چیز به ذهنش می رسید. پدر و برادرش!!! اون ها الان تنها افراد دور از خونه بودن که قرار بود امروز از مسافرت برگردن تا لوازم تحریر قشنگی که مامان براش تعریف کرده بود رو بهشون بدن. منتظر پدر، گرفتن وسایل مدرسه ش و دعوای احتمالی با خواهر و برادرش بود که تصمیم بگیرن کی کدوم رو برداره. یکبار که پدر داشت با مادر تلفن حرف میزد و دخترک از مادر درخواست خریدی داشت شنید که پدر خطاب به اون گفت بگو اونقدر دفتر خریدم که تا آخر دبستان دیگه احتیاجی به خرید دفتر جدید نداشته باشید!!! چرا نیومده بودن؟ چرا مامان اونجوری رفت؟ چرا ... ؟؟؟ به خودش اجازه نداد بیشتر از این فکر کنه. ذهن ۸ ساله رو راحت ترمیشه منحرف کرد پس برگشت توی خونه.

یادش نیست چقدر گذشت تا یکی اومد دنبالشون و دوباره دست به سر خودش و خواهر و برادرش کشید.این چه کار مسخره ایه؟ چرا امروز همه باید این کارو کنن؟ بعد از گذشت ۲۷ سال هنوز حس افتضاحی که بعد از نوازش سرش توسط دیگران داشت رو خوب یادشه.. حس خالص ترحم.. توی ماشین کسی حرف نمیزد و طبق آدرسی که میشناخت داشتن به طرف خونه ای که محل تجمع آخر هفته های کل خونواده بود نزدیک میشدن. جایی که بهش "خونه ی آقا بزرگه" میگفتن. اما شبی همیشه نبود! چرا اینقدر شلوغ بود! همهمه! صدای جیغ! بوی تجمع و عرق! لباس مشکی!!!!! لباس مشکی!!!!!! لباس مشکی!!!!

نمیخواست فکر کنه چی شده, درست یادش هست که نمیخواست. اصلاً شاید روضه ی امام حسین بود، مگر همیشه توی این حیاط بزرگِ سراسر سیمانی مراسم امام حسین برگزار نمیشد؟ اما گویی الان محرم نبود.. نگاه دقیقی به کل حیاط انداخت تا اثری از مراسم محرم پیدا کنه اما اونقدر حیاط خالی بود که چشمش فقط مرغ عشق های توی قفس ته حمام رو دید، حمام ترسناکی که ته حیاط سیمانی خونه ی آقابزرگه جا داشت.

حتی ذهن ۸ ساله با کنار گذاشتن تمام پازل ها میتونست حدس هایی بزنه اما یک چیزی بهش اجازه نمیداد پازل نوازش سر, سراسیمگی مامان حین رفتن, لباس مشکی و خونه ی آقا بزرگه رو کنار هم بچینه..

برای ورود به اون خونه باید از درب آشپزخونه وارد میشدن. اول یه درب چوبی تورداد بود و بعد یه درب فلزی آبی. هرسه کنار هم در ها رو باز کردن و وارد شدن, بعد میرسیدن به اتاقی که همیشه یه گوشه اش رختخواب پهن بود و آقابزرگه مردی که عموی پدرش محسوب میشد اونجا دراز کشیده بود. اون روز هم آقا بزرگه سرجاش بود اما با صورتی تکیده تر و کمری که حسابی خم شده بود توی رختخوابش نشسته بود. دخترک و خواهر و برادرش با هم ازونجا رد شدن و رسیدن به سالن اصلی. مادر اونجا بود، وسط جمع در حالیکه لپ هاش قرمز و دماغش ورم کرده بود, چهره ی مادر رو به خوبی به یاد داره.دیدنش چقدر خوشحالش کرد. وسط اون همه رفتارای عجیب اطرافیان فقط مادر رو میخواست اما تا وقتی ندیده بودش حتی نمیدونست.

مادر اما تا بچه ها رو دید با صدای بلند گفت بچه هاممم.. بچه هاممم.. و بعد بغلش رو به بزرگی تمام دنیای کودکی دخترک باز کرد. دویدن به سمت بغل مادرش در حالیکه فاصله ی زیادی ازش نداشت انگار دست نیافتنی ترین جای دنیا شده بود، حس میکرد پاهاش تا بحال اینقدر سنگین و بی جون نبودن. وقتی بالاخره به آغوش مادر رسید دیگه هیچ چیز توی دنیا اهمیت نداشت..هیچ چیز.. حتی اگر تمام پازلهای توی ذهنش داشتن معما رو به درستی حل میکردن. آغوش مادر تنها چیزی بود که میخواست. تنها چیزی که آرامش رو به قلبش برگردوند. با خواهر و برادرش به آغوش مادر پناه بردن. مادر با تمام وجود دستشو دورشون حلقه کرده بود و فریاد میزد شما همه چیز منید. بچه هام... بچه هام... و مثل یه کوه بزرگ هرسه نفرشون رو توی بغلش پناه داده بود. آره پناه درست ترین کلمه ای هست که برای آغوش مادرشون در اون لحظه میشه به کار برد.

پس اتفاق بدی افتاده بود! حتماْ دیگه بابا نبود. حتماْ اون اتفاقی که نباید افتاده بود.. برادرش چی؟ اون کجا بود؟ اون چی میشد؟ از مادر سراغ برادرش رو گرفت و بهش اطمینان داد که داره میاد و بهشون ملحق میشه. بعد از چند ساعت برادر اومد و چهار خواهر و برادر دم در اتاق آقا بزرگه همدیگر رو به آغوش کشیدن, تمام جمعیت با دیدن اون ها با صدای بلندتری گریه سر دادن.. خواهر و برادر بزرگترش گریه میکردن، برادر شاهد از دست رفتن پدر بود و به پهنای صورت معصوم و قشنگش اشک میریخت، اما اون حتی نمیدونست باید گریه کنه یا نه! اونقدر کوچیک بود که نمیدونست گریه کردن برای از دست دادن, برای تسکین قلب یا برای دوباره رسیدن به آغوش برادری که ممکن بود نباشه چطور میتونه کمک کننده و التیام بخش باشه.

مادر اما انگار به ناگهان قوی شده بود، حواسش به همه چیز بود، نگاه از بچه ها برنمی داشت، اصلاً خودش رو نباخته بود، چطور می تونست؟ چطور اینقدر قدرتمند و مصمم رفتار می کرد؟ چشم هاش از اشک خشک نمی شدن اما توی رفتارهاش ذره ای نا امیدی و دل از زندگی شستن دیده نمی شد! داشتن بچه مگر چقدر به آدم قدرت می ده؟ مادر چیز عجیبی بود، بعد از گذشت سال ها مادرش هنوز نمونه ی مثال زدنی صبر و قدرت بین فامیل، دوست و حتی غریبه ها بود. مادر با نگاهش از دور از دخترک خواست که از اون فضا بیرون بره و با بچه ها بازی کنه!! گفته بودم که حواسش به همه چیز بود! اما دخترک خیلی گیج بود, با دیدن مادرش اضطرابش کم شده بود اما سرش پر بود از سوال. می دونست که نباید با سوال پرسیدن مادر رو ناراحت تر کنه, فقط می خواست که در کنار مادر باشه و حضورش رو حس کنه. به اتاق دیگه ای پناه برد. توی سه گوش اتاق نشست, پاهاشو بغل کرد و با خودش فکر می کرد! دخترک ۸ ساله به چی می تونست فکر کنه؟ ای کاش میشد الان برگشت و به آغوش گرفتش. ای کاش میشد بعد از سال ها تسکین قلب کوچیک و معصومش شد.

بارها لحظه ای که با پدر خداحافظی کردن رو مرور کرد. حتی به تنهایی تا سرکوچه دنبالشون رفته بود، چیزی بهش گفته بود این دیدار آخره. بارها با اون عقل کوچیکش به خودش نهیب زده بود که نباید اینطور فکر کنه اما الان می دید که تمام اون فکرها حقیقت داشتن. فکرش درست بود, قرار نبود دیگه پدر رو ببینه. پدر برای همیشه رفته بود. اولین بار کی با مفهوم مرگ آشنا شده بود که الان می دونست چی شده!؟

کسی وارد اتاق شد و خلوتش رو بهم زد, کسی که با خودش فکر کرده بود باید کاری برای این بچه که به تازگی یتیم شده بکنه. دختر جوان و زیبایی بود. دستی به سرش کشید و سعی کرد حرف های بچگونه بزنه. چقدر دخترک با این کار عذاب می کشید. بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق و بعدتر از خونه بیرون رفت!

از اون پس تنها چیزی که از اون روزها یادش هست بازی های دسته جمعی با بچه ها, سکه های قهوه ای ۵ تومانی, آلوچه های بسته بندی شده ی پر از هسته و دکه های تغذیه فروشی محله ی خونه آقا بزرگه ست.

و البته بغل امن مادر! جایی که باعث شد هیچوقت حتی به کلام سراغ پدر رو نگیره.

امن ترین, گرم ترین و پر عشق ترین جایی که سراغ داشت حتی الان که ۳۵ ساله بود.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۲ ساعت 0:27 توسط لی لی  | 

زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت: 13:16