همکار فضول(کنجکاو) یا چه کسی پنیر مرا جابجا کرد :)

ساخت وبلاگ

بله راجع به خانم همکاره:

چندین ماهه که میخوام بیام اینجا و راجع بهش بنویسم اما خب گفتم که شاید اولین تجربه کاریش هست و به زمان احتیاج داره که خودش رو با محیط وفق بده یا حتی اصول و آداب یه سری رفتارها رو یاد بگیره

اما خب بعد از گذشتن 5 ماه فکر میکنم دیگه وقتشه که تخلیه روانی بشم و بریزم بیرون :)))

عاقا 5 ماه پیش همکار قبلی من از شرکت رفت و رئیسم یه همکار صفرکیلومتر دیگه رو از توی مصاحبه های متعدد برای اینجا انتخاب کرد، یه دختر لاغر اندام که روزهای اول به نظرم خیلی جدی و کاری میومد و من هم خب سعی کردم که خیلی مهربون باشم باهاش و اگر جایی سوالی چیزی داشت دریغ نمیکردمو خلاصه انگاری که آشنای خودمو آوردم سرکار.. نشون به اون نشون که روز اول کلی خوراکی واسش بردمو گفتم چون روز اولته میدونم تغذیه :) نیاوردی و اینا رو از من داشته باش و فلان (یعنی از روز اول گفتم که عاذوقه بیار گشنت نشه حالیش نشد :دی)

این از این، روزای بعدش که صبحا میومدیم خب من اینجا سرکار صبحانه میخورم اما اون خونه میخورد، خب من متاسفانه هیچوقت تا حالا اونقدر سحرخیز نبودم که تو خونه صبحانمو بخورم، در نتیجه همیشه یه چیزایی واسه خوردنم سرکار میزارم مثه نون جو یا هر نونی که تازه تازه میگیرم و توی فریزر میزارمو روزانه در میارم میزارم ماکرو گرم میکنم و میخورم و پنیری که تو یخچال میزارم و بیسکوییت و کره بادوم زمینی و عسل و اینجور چیزا هم توی کشوم هست اکثراً..  البته اکثر پرسنل صبحانه خورمون هم همین کار رو میکنن و هرکسی هرچیزی میخوره تو یخچال نگه میداره واسه استفاده ی روزانش.. 

تا اینکه ایشون بعد از چند روز مثلاً طرفای ساعت 9/5-10 با لفظ گشنمه و دلم داره صدا میده و فلان میومد پیش من(که خب خیلی واسه من عجیبه این رفتار)، چندبارم دیدم که داره نون خالی میخوره، خب من چند باری بیسکوییت بهش تعارف کردم که بعدها فهمیدم اصن نمیخوردشون و مینداخته دور(بیسکوییت اوریو با کرم شکلات و کره بادوم زمینی که خودم عاشقشم) و اصن از مزش خوشش نیومده، یا گردو خرما مثلاً بهرحال هرچیزی که داشتم دریغ نمیکردم  ( هرچند اون بعد ها هر چیزی هم آورد و جلوی من خورد فقط یه بار تعارف کرد :|) یه بارم بهش گفتم اگه گرسنت بود پنیر من تو یخچال هست، نون خالی نخور.. عاقا کاش زبونم لال میشد و نمیگفتم :))))

مثلاً دو روز پنیر نمیخوردم و مطمئن بودم که تو یخچال دارم، بعد که بساطمو میچیدمو میرفتم ظرف پنیرمو میاوردم میدیدم ظرف خالیه فقط رو دیوارش یه اپسیلن پنیر مونده :|| و میموندم بدون صبحانه و بیسکوییت و اینجور چیزا میخوردم (لازم به ذکر که بنده به شدت صبحانه خور میباشم و علاقه وافری به این وعده ی روزانه داشته و غیرت دارم روش اصن :) )

یعنیا چهار ماه مونده بودم که این قضیه رو دیگه چجوری حل کنم و حالیش کنم که بابا جون به من بگو اقلاً که یه چی با خودم بیارم یا عاقا اصن خوراک روزانه با خودت بیار که خوراکیا ی مارو اونم بی اجازه نخوری :| ( یه بارم پنیر آبدارچیو که ازین یه نفره ها بود بدون هیچ توضیحی خورده بود :))) اونم با لبخند ملیح اومد به من گفت که صبحانه نداره اون روز و جفتمون به روی خودمون نیاوردیم که کار کیه )، یا مثلاً جای کاپوچینوهای مهمان تو اتاق مدیریت رو پیدا کرده بود توی دو هفته کاملاً تمومشون کرد :))

که در نهایت و رسیدن به مرز "نمیتونم تحمل کنم" من مجبور شدم از یه اتاق دیگه قفل دارمون که یخچال هم داره استفاده کنم ( که البته تمام این چهار سال کلیدش دستم بود اما خب هیچوقت لازم نشد استفاده کنم ازش) و خوراکیامو اونجا بزارم، جالبه که مجبورم از جلوی خودشم رد بشم برم تو اون اتاق مثلاً پنیر رو بردارم و بعدش بزارم سرجاش :)) الانم میبینه هیچی نمیگه فقط گاهی ازم گردو و اینجور چیزا میگیره که دیگه چون کلید داره بی هوا برنمیداره و مجبوره صبر کنه که خودم بهش بدم :) (خداروشکر)

این خانم محترم که در واقع بسیار هم زود دختر خاله شد و خیلی قشنگ وسط حرف من و رئیس یا هرکدم از همکارای دیگمون (حتی اگر مربوط به ایشون و کارش نباشه که 99/9 درصد مواقع نیست) میپره و اظهار نظر میکنه با صدای بسیار بلند..  بدون اجازه گرفتن از من کشوی من رو باز میکنه و هرچیزی که لازم داشته باشه از کلید و مهر و خلاصه هرچیز برمیداره.. من از این که کسی بدون اینکه من بدونم دست به وسایلم یا وسایلی که مسئولیتشون با منه بزنه ناراحت میشم و بدم میاد و حتی چندبار از راههای مختلف مثل اینکه بگم اجازه بده عزیزم الان خودم بهت میدمشون یا حتی جابجا کردن کشوم سعی کردم متوجهش کنم، حتی چند روز کشومو قفل میکردم :))) یا جلوش مثلاً سر صحبت رو باز میکردم که من بدم میاد ازینکار و داستانای مختلف تعریف میکردم اما انگار که نه انکار ایشون عین 5 ماه داره این کار رو تکرار میکنه و من روم نمیشه مستقیم بهش بگم و درصد تجاوزشم روز به روز داره بیشتر هم میشه :)) یعنی به بقیه کشوها و فایل ها و کمدها... 

یه طرف دیگه ی قضیه اینجوریه که مثلاً من یه کتاب دارم میخونم که نمیخوام کسی بفهمه و کاملاً با برگه آ4 جلدشو پوشوندم، میاد ازم میپرسه چرا اینکارو کردی میگم تو محیط کار دوست ندارم همه ببینن که چی میخونم و کلاً اینجوری راحت ترم عاقا نه گذاشت نه برداشت اومد کتابو از میز من قاپید و صفحاتشو باز کرد و از اون بالاش با صدای بلند اسم کتاب رو خوند و یکمی هم درمورد مضمون کتاب سوال پرسید و اظهار نظرشو کرد و رفت :| یا مثلاً دارم یه کاری با سیستم انجام میدم که دلم نمیخواد کسی ببینه مثل همین وبلاگ اومدن، وقتی میبینه من هندزفری تو گوشمه یا مونیتورم رو چرخوندم سمت خودم کامل میاد پشت سرم تا ببینه من دارم چکار میکنم.. :| بازم بگم ؟؟؟؟؟؟ :))))))

نمیدونم منظورمو رسوندم یا نه. دختر بدی نیست خوبم هست و من جز این فضولیاش و آدابی که بلد نیست باهاش مشکلی ندارم اما واقعاً دیگه نمیدونم به چه زبونی که مهربون هم باشه و باعث ناراحتیش نشه حالیش کنم که عاقا جون حد خودت رو بدوننننن

اگه کسی تجربه مشترکی داره و راه حلی به نظرش میرسه توروخدا به منم بگید که بدونم چیکار کنم، حتی بعضی جاها مجبور شدم قیافمو خیلی جدی بگیرم که عاقا جان بیشتر نپرس یا پیشتر نرو اما واقعنی متوجه نمیشه، من فکر میکنم ایراد از تربیتش باشه، چون اکثر مسایل خونوادگیشو با صدای بلند تو جمع همکارا میگه، مثلاً مامانم فلان میکنه یا بابام دست بزن داره یا حرفایی که به نظ شخص من نباید تو محیط کار گفته بشه، میدونم که اتاق مجزا ندارن تو خونشون و کلاً حریم خصوصی معنی نداره و شب ها کنار برادرش تو یه اتاق میخوابه یا جلوی هم تلفن خصوصی حرف میزنن یا حتی مامان باباش تو یه اتاق نیستن و خیلی چیزای دیگه که معنیش اینه که معنی احترام به حریم خصوصی رو نمیدونه اما خب تا کی قراره یاد نگیره؟؟ دختر عاقلی هم به نظر میاد اما واقعاً این توجه بیش از حدش به همه چیز تا کنجکاویش (یا فضولی، نمیدونم کدوم واژه صحیح تره براش) داره بسیار آزار دهنده میشه و به یک راه حل پیچیده تر و اساسی نیاز دارم

اگه کمکم کنید ممنون میشم.

 

پ.ن: راستی نماز روزه هاتون قبول باشه و امیدوارم هر اونچه که تو شبای قدر از ته دلتون از خدا خواستید اگه به صلاحتون هست زودی برآورده بشه و لبخند و شادی مهمون همیشگی لب و قلبتون باشه.

پ.ن 2: بعد از چهار سال بالاخره امسال هم دارم به ختم قرآن همیشگیم نزدیک میشم و آرامشی که میخوام رو ازش میگیرم و این حس خوبی بهم میده. :)

پ.ن 3: کم کم داریم وارد 5 ماهگی فندق جان در دل خواهر میشیم و دلمون غنج یا قنج میره واسه زودتر اومدنش تو بغلمون

 

فعلاً همینا

یا علی

 


برچسب‌ها: همکار فضول
+ نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۶ساعت 13:25 توسط لی لی |
زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : همکار,فضولکنجکاو,پنیر,جابجا, نویسنده : lilihozaklili بازدید : 71 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 1:36