زخم باز شده

ساخت وبلاگ

خببب حسم بهم میگه که امروز دیگه وقت نوشتههه

وقتایی که نمینویسم یادم میره که چه چیزایی از زندگی میخواستم و امید و آرزوهام چی بوده و کم کم چنان فاصله ای میگیرم از خودم که از دور با یه هاله خاکستری دیده میشم..

خیلی دلم میخواست حالا که بعد از مدت ها دستم به نوشتن رفته از اتفاقای خوب و مثبت و رنگی بگم اما خب حقیقتش اینه که هم همچون اتفاقاتی نیفتاده و هم اینکه احساس میکنم که احتیاج دارم به پاکسازی.. یعنی باید هرچی هست بریزم بیرون تا شاید تازه بفهمم دردم چیه..

روزهای خیلی بد و سختی رو گذروندم البته که خودمم سخت ترشون کردم و اصلاً تلاشی برای بهبود اوضاع انجام ندام یعنی در واقع خودم رو ناتوان میدیدم، روزایی که به شب تا صب و صبح تا شب اشک ریختن و مچاله شدن توی تختم گذشت و مرور خاطراتی که فقط و فقط باعث عذابم بودن ، واقعاً آدمیزاد گاهی خودآزاری محض داره و اینو الان تو یه حالت نرمال روحی نشستم پشت سیستم میفهمم و اون موقع همه دنیا در چشم من سیاه بود و حتی نمیدونستم منتظرم چه اتفاقی بیفته تا حالم خوب بشه..

بعد از هشت نه سال از یه رابطه ی اشتباهی که اون همه ادامه ش دادی بیرون اومدن کار ساده ای نیست، سخت تر اونه که تو خودت مطمئن باشی عاقبت نداره و تهش احساس پیری و خستگی و افسردگیه اماا در خودت توان رفتن نبینی و بچسبی به همون چهار تا خاطره خوب و هی خودت رو بیشتر عذاب بدی،  خب من نتونستم اون رابطه رو ترک کنم ولی اتفاقاتی بعد از خواستگاری افتاد که ترک شدم و بسیار زیاد مورد کم لطفی و بیمعرفتی قرار گرفتم، کسی که سالها باهاش عاشقی کرده بودم و تمام روح منو تسخیر کرده بود سر مسایل خیلی مزخرف و غیر قابل باور بدترین ضربه ای که میتونس رو بهم زد و منو ترک کرد اونم از نوع بی خبر و من رو به خونوادش پاس داد تا اونا واسمون تصمیم بگیرن و خب دیگه احتیاجی به توضیح نیست که اتفاقای بدی افتاد و منی که یه عمر به یک فرد حداقل در اینجور زمینه ها اطمینان تمام و کمال داشتم و مطمئن بودم که بهترین حامی واسه من خواهد شد عجب ضربه ی مهلکی خوردم، تازه اون موقع بود که فهمیدم اینایی که میگن مردا گوشی هستن یا خواهر شوهر و مادر شوهر پرش میکنن یعنی چی و البته که ایراد در درجه اول به خود این افراد بر میگرده که نمیتونن بین خونواده و عشقشون بالانس ایجاد کنن، میدونید جالب تر از اون چی بود؟ اینکه خونوادش با من هیچ مشکلی نداشتن بلکه اون رفته بود و هراونچه که من در خفا و از روی ناراحتی در مورد اونا حتی بدون بی احترامی و فقط در حد تبادل نظر با هم بهش گفته بودم تمام و کمال و در بدترین نوع ممکن به خونوادش انتقال داده بود و بعدش حتی دیگه جواب من رو نمیداد، باورتون میشه؟؟؟

اصلاً نمیدونم چرا دارم بعد  از نه ماه اینا رو اینجا مینویسم، یادمه هیچوقت نمیخواستم حتی راجع بهشون فکر کنم چه برسه به اینکه بنویسمشون اما شاید لازمه ثبت بشن تا هیچوقت یادم نره چه ضربه ای خوردم، چه برسرم اومد و دوباره خام احساسات اشتباهم نشم...

بعد از اون قصه و مصیبتی که سر من اومد چند ماه عزاداری کردم یعنی شبا با گریه میخوابیدم و صبح با گریه بیذار میشدم، غذا واسم حکم زهر رو داشت، تمام مدت بهش زنگ میزدم و اون جوابمو نمیداد حتیییییی..

تا اینکه یکم حالم بهتر شد، خواهرم لحظه به لحظه کنارم بود، خونوادم چهار چشمی حواسشون به من بود و مراعات حالم رو میکردن و من ذره ذره برگشتم به دنیای عادی، دقیقاً مثل پروسه عزاداری(دور ازجون هممون)

دیگه راحت غذا میخوردم، سرکار میرفتم، تلوزیون نگاه میکردم و شروع کرده بودم دنبال چیزایی میگشتم که حالم رو خوب کنن..

بعدش میدونین چی شد؟؟ دوباره سر و کله ش پیدا شد.. که من هنوزم بهت حس دارم و اگه توام میخوای بیا دل خونوادمو به دست بیار تا دوباره باهم باشیم.. باورتون نمیشه دوباره چی به سرم اومد، مثل این میمونه که مشغول ساخت و ساز باشید و دقیقاً زمانی که فکر میکنید دارید به نتیجه میرسید و میخواید زیباییهاش رو ببینید بفهمید که یه مشکل خیلی بزرگ توی مصالح بوده و الان باید خیلی قسمتا رو خراب کنید و از نو..

البته که من اینقدر سرشار از کینه بودم که ریجکت کردم و واسم جالب هم بود که اینقدر پر رو هست که حالا هم که اومده از من انتظار داره که گندی که خودش از من پیش خونوادش زد رو من تمیز و درست کنم!!!

بعد از جواب منفی من و بلاک کردن و فاصله گرفتن دوباره روال به حالت عادی برگشت، هراز گاهی من دلتنگ میشدم و سراغی ازش میگرفتم(بدترین کار ممکن تو همچین وضعیت هاایی همین کاره) اونم یه بار ج میداد چهار بار ج نمیداد..

تا قبل از عید که بازهم اومدو پیشنهادش رو تکرار کرد و باز همون قصه و باز دلتنگی من و باز همون قصه تاااااا الان که بازهم خیلی این دفعه با اصرار و اطمینان اومده و از من میخواد که دوباره با هم بسازیم رابطمونو، رابطه یی که در حالت نرمال هم که هنوز خونواده ها درگیر نشده بودن بسیار رابطه اشتباهیی بود و تفاوت فرهنگ ها و طرز فکر من و اون زمین تا آسمون تفاوت داشت..

حالا این اتفاقایی که بین خودمون بود، شک کردناش، تعقیب کردن و تهمت زدن و بدبینی و همه اینا (که وقتی الان یادم میاد که آزادم واقعاً کهیر میزنم که ئچجوری اون موقع دووم آورده بودم اونم اون همه سااال) به کناررر ، من چجوری بی معرفتیاشو فراموش کنم؟؟ صد دفعه هم بهش گفتم که شدنی نیست دیگه و من حتی اگه ببخشمش که خیلی کار سختیه واقعاً نمیتونم فراموش کنم

میدونید تازه الان چی فهمیدم؟ این که وقتایی که من همه دنیا رو به خودم حروم کرده بودمو داشتم از دلتنگی و شرایط پیش اومده غصه میخوردمو حتی زنگ میزدمو ج نمیگرفتم اون رفته چندتا دختر به پیشنهاد خونوادش دیده و حتی با یکیشون تا پای آزمایش هم رفته و بعدش خودش به هم زده.. خیلی جالبه نه؟

و جالبتر اون که خودش این چیزا رو واسم تعریف میکنه!!!!!!!!!!!!!!!

شرایط الانم چیه؟؟؟ اینکه مصرانه میگه برگردیم و من مطمئنم که نمیخوام این کارو کنم و اون آدم نرمالی نیست با اینکه فکر میکردم بعد از هشت سال خیلی میشناسمش اما واقعاً هر دفعه با رفتارای عجیبش سورپرایز میشم..

تنها مشکلی که هست اینه که نمیخوام برنجونمش (متاسفانه احساسم بهش هنوز زندست) و نمیخوامم دیگه اشتباهمو تکرار کنم.. اگه راه حلی بلدین بگید چجوری کاری کنم که هم اون برای همیشه بره این بار و هم دل خودم آروم بگیره و دیگه نرم سراغش..


برچسب‌ها: موقت
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 13:52 توسط لی لی |
زخم باز شده...
ما را در سایت زخم باز شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lilihozaklili بازدید : 87 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 16:38